تمرین

دو هفته است آمده ام. دوباره در این هوا نفس های عمیق بکشم. جنگل را با هر نفس، فرو بدهم و رودخانه را. دیر آمدم، نشد که به فصل شنا در رودخانه برسم. راه می روم و نگاه می کنم، گوش می دهم، فکر می کنم. روزها مثل بادی که هر روز اینجا می وزد، تند می گذرند. این دفعه نیامده ام که زود برگردم. حس درونی ام مدام این را به من گوشزد می کند. چشم می گردانم، دنبال دوست می گردم. بیشتر روزها را در کافه ها سر می کنم. می نشینم، کار می کنم و آدم ها را تماشا می کنم. می خواهم دوباره هنرمند بودن را تمرین کنم. ترسی در وجودم هست. ترسِ از شروع. می خوام هر کاری می کنم به درد بخورد. دنبال به درد خوردنم.
یک دفعه فهمیدم چقدر شبیه مادرم شده ام که به داشته های قدیمی اش تکیه می کند. به اینکه روزی فلان شغل یا فلان آموزشگاه را داشته، فلان ورزش را می کرده، فلان مهمونی را برگزار می کرده. داشته هایی که بیش از ۳۰ سال است دیگر وجود ندارند، دیگر اتفاق نیفتاده اند، دیگر تمرین نشده اند، فقط تعریف شده اند. من 
دارم کدام داشته هایم را فقط توی حرف تکرار می کنم؟ کدام داشته هام را دیگر ندارم؟
آیا من هنوز نویسنده ام، وقتی انقدر دیر به دیر می نویسم؟، وقتی آدم های زیادی نوشته های من را نمی خوانند. آیا هنوز نقاشم وقتی سال هاست از نقاشی های جدید رنگ روغن و پاستل، روی دیوار اثری نیست؟ 
بعضی روزها و بعضی ساعت ها بی حوصله ام. برای بیرون رفتن یا تلفن زدن، باید کلی با خودم مذاکره کنم. مثل امروز. حال ندارم، بی حوصله ام، حتی حال حرف زدن با اداره بیمه را ندارم و حال وقت گرفتن از دکتر مغز و اعصاب و دکتر دندانپزشک. همه چیز برایم زیر سوال رفته. چشم هایم پر از خواب است و سنگین. انگار نه انگار که دیشب خوابیده ام. توی اتاق راه می روم. نمی دانم چه می خواهم. چه حال عجیبی. به بیمه زنگ می زنم. از دکتر دندانپزشک وقت می گیرم. دکتر مغز و اعصاب گوشی اتاقش را بر نمی دارد. به وزارت هنر و فرهنگ زنگ می زنم، مدت زیادی پشت خط می مانم و به اتاق های مختلف وصل می شم. کسی که باید پاسخگو باشه، گوشی اتاقش را برنمی دارد.
حال و حوصله غذا پختن و غذا خوردن ندارم. چندین بار پشت سر هم می رم دستشویی، دستشویی در راهرو است و سرد. آشپزخانه و یخچال ندارم. فقط یک اجاق تک شعله ای برقی در خانه هست. هوا آفتابی است، اما سرد
. یک ساعت می خوابم. وقتی بیدار می شوم حالم بهتر است و آشفتگی فکری ام فروکش کرده. به دنبال کافه، از خانه می زنم بیرون. به صورت اتفاقی به کافه ای برمی خورم که در واقع یک کتابفروشی کوچک است که کتاب های راهنمای کاردستی می فروشد و کارگاه های کوچک هم برگزار می کند. وارد که می شوم، دو زن در حال آموختن نحوه صحافی دفتر هستند. می نشینم و وسایلم را روی میز می گذارم. موقع کار کردن کم و بیش به آن ها نگاه می کنم و از این که برای درست کردن چیزی به این سادگی این همه ذوق می کنند و حوصله به خرج می دهند، لذت می برم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار