خودِ خودِ خوشبختی

امروز خودِ خودِ خوشبختی بود. وقتی که یک روز قبل از تولدم توی کوچه پس کوچه های جزیره ای در یونان راه می رفتم. ۹ ساعت پیاده روی در میان کوچه ها و خانه های سفیدی که گه گاه پنجره و سقفی آبی داشتند. پیاده روی بی انتها روی جاده ای مارپیچ روی تپه ای بلند. تا چشم کار می کرد سفیدی بود. آبی بود. آب بود. ابر بود، باد بود و خورشید. باد شدید بودخوشبختی توی رگ هام بود، توی خون و سلول هام.
و افسردگی دور بود، مثل یک خاطره فراموش شده.

نظرات

پست‌های پرطرفدار