صبح باد هنوز سعی داشت پنجره رو از جا بکنه. یه بارون نم نمی هم کم و بیش می زد. بعدازظهر آفتاب شد بلاخره اما باد دست بردار نبود.
دیروز از ساعت ۲,۵ بعد از ظهر تا ۸,۵ شب توی آتلیه اره کردیم و چکش زدیم و تعمیر کردیم و جا به جا کردیم. بعدش دست و پام شروع کرد از خستگی لرزیدن. کمدی که درش قفل نمی شد وقتی کهتعمیر شد و تونستم تعدادی از وسایلی رو که یک ماهه توی اتاق کناری انبار کرده بودم توش بگذارم, یه آرامش و حس خوبی بهم دست داد. حس برآورده شدن یه رویا. همش دلم می خواست وسایلی که برام مهمن و با زحمت تهیه شون کردم رو جایی بگذارم که درش بسته بشه. ضمن اینکه نظم هم داشته باشه. اما چون مکان آتلیه مال خودم نیست, چیزای رو اونجا زیاد نمی تونم تغیر بدم. کمد یا مبلمان اضافه هم اجازه ندارم اونجا اضافه کنم چون جا تنگ می شه.
وقتی برگشتم, ساعت حدود ۹ بود. شام پختم.
امروز از صبح کارهای اداری تلفنی رو انجام دادم. بعدازظهر که آفتاب شد, رفتم کافه کتاب خونه, خودمو به یه قهوه دعوت کردم. کتاب هارو پس دادم. رفتم انبار که دو تا از کارتون هارو بیارم. دوتارو بستم به چرخ دستی. یکیش خیلی سنگین بود. پر از کتاب و کاغذ. دومی…
دیروز از ساعت ۲,۵ بعد از ظهر تا ۸,۵ شب توی آتلیه اره کردیم و چکش زدیم و تعمیر کردیم و جا به جا کردیم. بعدش دست و پام شروع کرد از خستگی لرزیدن. کمدی که درش قفل نمی شد وقتی کهتعمیر شد و تونستم تعدادی از وسایلی رو که یک ماهه توی اتاق کناری انبار کرده بودم توش بگذارم, یه آرامش و حس خوبی بهم دست داد. حس برآورده شدن یه رویا. همش دلم می خواست وسایلی که برام مهمن و با زحمت تهیه شون کردم رو جایی بگذارم که درش بسته بشه. ضمن اینکه نظم هم داشته باشه. اما چون مکان آتلیه مال خودم نیست, چیزای رو اونجا زیاد نمی تونم تغیر بدم. کمد یا مبلمان اضافه هم اجازه ندارم اونجا اضافه کنم چون جا تنگ می شه.
وقتی برگشتم, ساعت حدود ۹ بود. شام پختم.
امروز از صبح کارهای اداری تلفنی رو انجام دادم. بعدازظهر که آفتاب شد, رفتم کافه کتاب خونه, خودمو به یه قهوه دعوت کردم. کتاب هارو پس دادم. رفتم انبار که دو تا از کارتون هارو بیارم. دوتارو بستم به چرخ دستی. یکیش خیلی سنگین بود. پر از کتاب و کاغذ. دومی…