لای در موندم

زندگی گاهی بدجنسی های پنهان داره. بدجنسی هایی که در لحظه بدجنسی محسوب می شن اما بعدا آدم به این پی می بره که نه تنها بدجنسی نبودن، بلکه خیلی هم خوش جنسی بودن. 
اما وقتی آدم در مرحله ای از زندگی تو کوچه بن بست گیر می کنه، لای در یا بین دو دیوار منگنه می شه، از اون زمان هایی یه که سخت می شه همه چیز رو به حساب خوبی و خوش بینی گذاشت. 
لحضاتی هست که انگار همه اتفاق ها منتظر بودن آدم رو یه گوشه گیر بندازن و طوری روی سر آدم خراب بشن که شور و حال و توانایی ای در آدم باقی نمونه. 
روزهایی هست که فکر این که چرا مرتکب اشتباه شدیم، مثل یه مته مغزمون رو سوراخ می کنه. روزهایی که به نظر خاکستری و بی روح می یان. انگار آدم ها می خوان به نوعی بهمون حالی کنن که به درد نمی خوریم، خوب نیستیم یا کارمون رو خوب انجام نمی دیم. 
تو این لحظه فکر می کنیم چند درصد از آدما تو شغلی کار می کنن که دوست ندارن؟ چند درصد از آدما تو شغل یا جایی هستن که نباید باشن؟ نمی شه یه شب بخوابیم، توی خواب زلزله بیاد، آدمارو پرت کنه سر جای درستشون؟       

نظرات

پست‌های پرطرفدار