پول

ساعت ۱۲ از ماشین میشل پیاده شدم. داشتن می رفتن مهمونی خانوادگی تو شهر کناری. 
پله های برقی رو به سمت قسمت قدیمی شهر رفتم پایین. هنوز راه نیفتاده گرسنه ام بود. دست کردم تو کیفم کیف پولم رو در بیارم که دیدم نیست. یک دفعه یخ کردم. یادم افتاد تو جیب کیف کمریم جا مونده. تو یه کشور قریب وسط یه شهر قریب بودم بدون پول، کارت بانکی‌ و کارت شناسایی. فوری زنگ زدم به میشل که شاید بتونه دور بزنه برگرده. ولی‌ چون پشت فرمون بود تلفنش رو جواب نداد. براش اس‌ام‌اس زدم. سعی‌ کردم دست و پام رو جمع کنم و یه راه حل خلاقانه پیدا کنم. توی کیفم رو گشتم، ۵ تا سکه ۱ یورویی داشتم. حتا گدایی و پیدا کردن سکه توی چشمه آب از ذهنم گذشت. خنده ام گرفته بود از این فکرها. کلید خونه میشل اینا تو کیفم بود اما حتا پولم برای برگشتن به خونه کافی نبود. خیلی تجربه عجیبی بود. هیچ راهی جلوی پام نبود.
به سمت مرکز قدیمی و زیبای بِرن راه افتادم. گرسنه ام بود و حتا با پولی که داشتم نمی تونستم یه ساندویچ بخرم. سعی کردم از زیبایی شهر لذت ببرم و خودم رو به دست سرنوشت بسپرم. کمی که رفتم میشل زنگ زدم و گفت یک ربع بعد برمی گرد همونجایی که من رو پیاده کرده. راهی که اومده بودم رو برگشتم و منتظر شدم. میشل اومد و ۱۰۰ فرانک بهم داد و رفت. منم خیلی خوشحال اولین کاری که کردم رفتم ساب‌وِی ارزونترین ساندویچش رو خریدم و در حالی که گاز می زدم به سمت خیابون اصلی ای که به سمت کوه ها بالا می رفتن راه افتادم. گاهی وارد کوچه پسکوچه های زیبا و دیدنی می شدم اما چون نقشه نداشتم، از ترس گم کردن جهت، دوباره به خیابون اصلی برمی گشتم. ساعت از ۳ گذشته بود که توی باغ رزها، گرون ترین قهوه زندگیم رو خوردم و به سمت موزه کِله راه افتادم. بعد از دیدن موزه حدود ۶,۵ بعدازظهر بود که خودم رو توی اتوبوس گرون قیمتی انداختم که من خسته رو به سمت خونه می برد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار