قصه آدم ها

روزها سر کار می شینم، بی سردرد یا با سردرد. آدم ها می یان و می رن. مثل آب روون. هر کدوم نقش و طرحی تو ذهن یا قلبم به جا می ذارن. انگار هر کدوم یه کتابن.
انگار یک دفعه پرتاب شدم وسطِ این کار. وسطِ همه آدم هایی که توش می یان و می رن. وسطِ یک عالمه اسم و مدرک و شماره.
روزها تند تند می گذرن و من برگ های تقویم کوچیک و قشنگ روی میزم رو که از شهر کتاب خریدم، تند تند می 
کَنَم.
هر روز آدم های متفاوت تری رو می بینم. مغزم پر می شه از آدم ها و قصه هاشون. داستان ها مثل عکس هایی که روی هم افتاده باشن، گاهی روی هم می افتن یا لب به لب می شن.
قصه مردی که ۴۰ سال پیش تو یه شهر گرم و جنوبی عاشق دختر همسایه شد، باهاش ازدواج کرد و بردش تو همون خونه دیوار به دیوار و تا روزی که ایران رو ترک کردن، با هم تو اون خونه بودن.

قصه پیرمرد مهربون مریضی که یه عمر از هموطن های مسلمونش بی احترامی شنیده. وقتی تعریف می کنه گریه اش می گیره. کمرش رو دوبار عمل کرده و باید برای آب درمانی به استخر بره اما نمی تونه چون آدم ها بهش می گن تو مسلمون نیستی آب رو نجس می کنی. حرف هاش که تموم می شه، دستش رو می گیرم و تا دم در می برمش. دستش مثل دستِ یه پدربزرگ مهربون و بزرگه. 
قصه برادری که توی ۲۰ سالگی تصادف کرد و مرد.
قصه زنی که تنها ۶ کلاس سواد داره. عروسک نوزادی رو از توی کوله پشتیش درمی یاره. می گه نوه مه. هر شب حمومش می کنم، خشکش می کنم.   
قصه مادام که بیش از ۵۰ سال داره. هیچ وقت مدرسه نرفته. وقتی ۲۰ ساله بوده، یک سال سواد آموزی رفته. ساده و ترسوِ. همینطور که به سوال ها جواب می ده، نگاه ترسون و نگرانش رو این طرف و اون طرف می دوونه. لاک های ناخن هاش رو تندتند می کَنه. فرم هاش رو دختر همسایه، بی دقت پر کرده و کم و بیش چیزهایی رو جا انداخته. 
قصه مرد تپلی جنوبی با لهجه عربی ش. یا مرد هم قبیله اش با موهای فلفل نمکی ش. 
قصه مرد الکلی که زنش مرده.۵۰ ساله ست و ۲۰ ساله کار نکرده. فقط پول داشته. پولش رو داده براش کار کردن. شاید شغلش پدرپولداری بوده. 
قصه هایی از زندگی کردن آدم های سرزمینم تو سرزمین های مجاور. 
قصه آزارهایی که به خاطر دینشون تو سرزمین خودشون دیدن.
صدها قصه ای که بعضی هاشون رو برای اولین بار می شنوم. تا زمانی که توی مملکتم بودم، از خیلی از این قصه ها بی خبر بودم. 
اسم های متفاوت آدم ها هم گاهی شروع یه قصه ان برام. اسم هایی مثل دسته گُل، ننه جان، شن و ریگ، گُل چنار، صدا یا فامیلی مثل کمر زری. پشتشون انگار یه دنیا رمز و رازه.
بعضی از پیرها مهربون و دلسوزن، تشکر می کنن و قربون صدقه می رن، دعا می کنن. بعضی گیج و هواس پرتن. بعضی با همه کم سوادیشون با دقت و هوشیار و بااستعداد. 
حدود ۳ ماه و نیم دیگه سال نو می شه. چشم به راه تغییرهای مثبتم تو زندگیم. پس فردا می رم سفر ۴ روزه. می رم خودم رو بندازم تو دامن طبیعت.

نظرات

پست‌های پرطرفدار