نیازِ قلنبه

سه روزه که هوا خنک شده. این سه روز آرامش خیلی خوبی داشتم. از صبح می رفتم آتلیه. یه قهوه درست می کردم و شروع می کردم به کار کردن. بعد از ۷-۸ سال دوباره رفتم سراغ بوم و این بار رو آوردم به هنر مفهومی. یه نیازِ مبرم بود. یه نیازِ خفته که یه هویی قلنبه زد بیرون. 
پنجشنبه شب وسایلم رو آماده کردم, صبح جمعه بیدار شدم و با کلی وسیله زدم بیرون و رفتم آتلیه و تا ۸ شب کار کردم. شنبه هم همینطور. امروز بعد از باد و طوفان, دوباره آفتاب شد. زودتر برگشتم خونه و وسایل شنام رو برداشتم. با مترو رفتم نزدیکترین ایستگاهِ لب رودخونه و پریدم توی آب یخ. دلم می خواست جایی برم که تا چشم کار می کنه آب باشه و سبزه. دلم می خواست طبیعت رو با چشمام ببینم و با پوستم حس کنم. 
وقتی از روی صخره های خزه بسته توی آب سرد پریدم, یاد سال اولی افتادم که از ایران اومده بودم. چندشم می شد توی آب رودخونه برم. چقدر آروم آروم و ذره ذره عادت کردم. حتا به این فکر کردم که تا هفته پیش می ترسیدم تنها و بدون همراه برام توی دریاچه و رودخونه شنا کنم چون غریق نجاتی نیست اونجا نیست. نمی دونم چطور به خیلی چیزها عادت کردم. به خیلی چیزهایی که یه زمانی تصورش هم حتا برام مشکل بود. 
هنوز اما یواش و دلگیرم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار