و روزها می گذرن...

توی بالکن یه رستوران تو آفتاب نشستم. باد می یاد. بادی که کمی قوی تر از ملایمه. هوا امروز حسابی گرمه، ۱۷ درجه است و بوی تعطیلات تابستون می ده. لازانیای سبزیجات با سالاد انقدر خوشمزه بود که در عرض یه چشم به هم زدن خوردمش. چند هفته ای می شه که منوی روز رو عوض کردن و غذاهاشون خیلی بهتر شده. کافه و رستوران رفتن اینجا یه جورایی یه عادت و رفتاره. خیلی طول کشید تا از نظر روحی و مالی قانع بشم که برم کافه و رستوران و اونجا بشینم و کار کنم. به مرور زمان که کمی دستم به دهنم رسید و کمی حساب کتاب دقیق تر کردم، دیدم که توی خرجم تأثیر زیادی نداره ولی به جاش توی روحیم و بازده کاریم خیلی موثره و توی ذخیره کردن زمان هم کمک می کنه. در ضمن تنوع غذایی هم خیلی بالاست. غذاهای جدید رو امتحان می کنم و همون هارو تو خونه می پزم.
الان ۴ هفته است که دارم دنبال خونه می گردم و هنوز چیز به درد بخوری که برام قابل پرداخت باشه پیدا نکردم. ساعت ها گشتن تو اینترنت و گاهی بازدید از خونه ها وسط این همه کار و کلاس خیلی حالگیریه. یکشنبه عصری دوباره می رم یه خونه فسقلی ببینم.
کلاس ها خیلی خوب پیش می رن و هر روز چیزهای جدیدی یاد می گیرم و با آدم ها و ایده های جدید آشنا می شم.
به یه صلح و آرامش نسبی رسیدم که البته گاهی با شرایط سخت بیرونی کمی به هم می ریزه اما در مجموع خودم رو خیلی قوی تر از قبل می بینم.
گردن درد و میگرن هنوز هم منو دنبال می کنن.
وضعیت ویزام باز دوباره کمی‌ نامطمئن شده و این خیلی‌ رو کّل جریان تأثر می‌‌ذاره و شرایط رو در پس صحنه درهم برهم می‌‌کنه. چند روزه ذهنم مشوش و مشغوله.
قراره یک ماه دیگه کلاس های هنر برای بچه ها باز کنم و حسابی مشغول برنامه ریزی و آماده کردن محیط و وسایلم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار