به خودم بیشتر اعتماد کنم

الان ساعت حدود ۴ صبحه. بشدت سرما خوردم. طوری مریض شدم که سال ها بود مریض نشده بودم. آب بینیم جوری سرازیره که انگار شیر آب رو باز گذاشتن! ساعت از ۳ گذشته بود که سردرد من رو از خواب بیدار کرد و دیگه نگذاشت بخوابم.
دوازده روزه که اومدم خونه دوستم. فکر کردم شاید اوضاع 
عوض بشه. که عوض هم شد. هردومون به یه آرامشی رسیدیم.   
علم روانشناسی خیلی چیز جالب و گاهی عجیبی. از دوازده سالگی به روانشناسی علاقه پیدا کردم و این علاقه همیشه بیشتر و بیشتر شده و برای یاد گرفتنش هیچ انتهایی برام وجود نداره و هرچی جلو می رم، یه جورایی برام جالب تر و هیجان انگیز تر هم می شه. 
ارتباط بدون خشونت چیزی بوده که از همون بچگی آرزوش رو داشتم و به دنبالش بود. مسیر خیی دراز، پیچیده و پر فراز و نشیبی رو طی کردم تا بهش رسیدم. هنوز هم توی یاد گرفتن و تمرین کردنش هستم.
از بچگی می دونستم که باید راه بهتری هم برای ارتباط برقرار کردن باشه. راهی که بیشتر وقت ها به بازندگی من ختم نشه. چون کوچکترم، چون ضعیف ترم، چون اطلاعاتم کمتره و... امروز برام جالبه که اون زمان به عنوان بچه به این چیزا فکر می کردم. این رو هم می دونستم که یه سری چیزایی رو اگر خودم یاد نگیرم، زندگی گوشم رو می گیره می پیچونه و یادم می ده. من الان دقیقا تو همون حالم! گوشم حسابی پیچونده شده اما خب بازم راضیم که الان دارم تمرین می کنم و یاد می گیرم.   
چیز دیگه ای که برام جالبه و چندین بار تاحالا عمیقا بهش فکر کردم، اینه که می گن بدن خاطرات رو با همه سلول هاش ضبط می کنه.
از روزی که اومدم خونه دوستم، هوا دوباره سرد شد. باد و توفان و تگرگ. این خونه به شدت سرده، در و دیوار و زمینش یخه و انگار نه انگار که کسی توش داره زندگی می کنه. تنها سیستم گرماییش، یه بخاری گازی کرم قهوه ای یه که منو به شدت یاد بخاری ارج قهوه ای رنگ خونمون می ندازه. با بخاری ارج قهویی، خاطرات زیادی گره خوردن. من از اولین باری که این بخاری رو دیدم، همش به فکر خاطرات خوب بودم. زمستون توی خونه گرم و نرم. شلغم پخته، برنامه دیدنیها. اما دیشب که مرز و داغون با بدن درد، خوابم برد، خواب زمان جنگ رو دیدم. با سردرد بیدار شدم و به بخاری قهوه ای نگاه کردم. بله! این بخاری من رو خیلی هم به یاد جنگ می ندازه. و این رو بدنم به من یاد آوری کرد. با سردرد و خواب دیدن.  
خوشحال شدم که خواب دیدم و این مساله از ناخودآگاهم به خوداگاهم اومد. فکر کردم شاید بدان به این یادآوری احتیاج داشته که مغزم بتونه دوباره روش کار کنه و شاید پرونده اش رو ببنده.
هر روز صبح که از این خونه می یام بیرون، بوی غلیظ شکلات داغ و کارامل تمام منطقه رو پر کرده. این نزدیک کارخونه شکلات سازیه. نمی دونستم چرا این بو برام آشناست. بویی که برام بوی این شهره. تا اینکه از خواهرم اتفاقی شنیدم خونه ای که قدیما زندگی می کردن و من بچه که بودم پیششون می اومدم اونجا بوده. 
خاطره های من عجیب به بوها گره خوردن.     
الان بارون آرومی داره می یاد و می زنه به شیشه. من به حس هام فکر می کنم و اینکه گاهی چقدر درستن. باید بیشتر بهشون اعتماد کنم.           

نظرات

پست‌های پرطرفدار