همدری ایرانی

زن به برادرش: می خوام جدا شم, می تونی کمکم کنی یه سری از وسایلم رو ببری پیش خودت؟
برادر: تو چه نفعی کردی از ازدواج با این مرد؟ اصلا من نمی فهمم چرا باهاش ازدواج کردی؟ خیلی آدم بی اعتماد به نفسی یه, اصلا هیچی حالیش نیست. من از همون اول که دیدمش فهمیدم این چه جور آدمیه, تو خالی و بی اعتماد به نفس.
برای چی فکر نکردی؟ از این باید درس بگیری, حالا یاد گرفتی که اجول نباشی, زود تصمیم نگیری؟ چرا انقدر زود با این ازدواج کردی؟ چه دلیلی داشت؟
یاد گرفتی که این همه وسایل رو نیاری تا خونه زندگیت جا نیفتاده؟ وکیل بگیرم پدرشو دربیاریم, این باید به تو پول بده. اگرم نداره به درک, از اینی که هست بدبخترش می کنیم. نمی فهمم چرا بر
اش پلیس نمی یاری؟ چه نفعی می خوای ازش ببری؟ 
من چقدر وسایل برای تو ببرم بیارم؟ این همه راه رو بکوبم بیام وسایل تورو بیارم اینجا! باز لازمشون داشته باشی باید برگردونم! اون دفعه که می رفتم سفر وسیله داده بودی بردم, اضافه بار دادم. همش وسیله, وسیله! معلومه به کمک احتیاج داشته باشی می یام و کمک می کنم اما یه ذره فکر کن!   
زن چند بار سعی کرد وسط حجوم این همه حرف چیزی بگه اما رگبار حرف و تشر اجازه نمی داد. یک بار هم گفت: از این عصبانیت بیا پایین اجازه بده بگم...
اما موفق نشد حرفش رو تموم کنه. حرف های برادر که تمام شد یه نفس عمیق کشید و گفت: باشه بهت خبر می دم!
حسابی به هم ریخته بود. انگار آوار رو سرش ریخته باشن. آروم که شد از یه همکار پرسید (غریبه اروپایی) می تونی کمکم کنی؟ گفت آره چه موقع خوبه؟ ببخشید که فردا نمی شه, پس فردا می یام. و فوری توی تقویمش یادداشت کرد.  
من نگاه کردم و توی دلم گفتم قربون هفت پشت غریبه!

نظرات

پست‌های پرطرفدار