خوشحال مثل برق و باد


امروز تولد وبلاگمه, ٥ ساله که دارم می نویسم. خیلی زود گذشت. از همه چیز نوشتم, از روزهای خوب و بد, از غم و شادی. می دونم که روزهای خوبی در راهن که زندگی جدیدی رو برام شکل می دن.

چهار هفته مثل برق و باد گذشت. انقدر سریع که حساب روزا و ساعت ها از دستم در رفت و خیلی کم پیش اومد که بتونم دقایقی رو برای خودم باشم و استراحت کنم. بچه ها خیلی دوست داشتنی هستن و سرعت یاد گرفتنشون بی نهایت زیاده و فهم و توانشون خیلی خیلی بیشتر از اونی که ما فکر می کنیم. ضمن این که بیشتر روزها رفتار خاص بچه ها رو پروتکل می کنم, بعضی شب ها هم سعی می کنم چند صفحه ای توی زمینه کاری ام مطالعه کنم.   
تو این مدت خیلی مفید و موثر بودم و چیزای خوبی یاد گرفتم که همه رو اجرا کردم. از خودم راضی و خسته و خوشحالم.
سردرد و گردن درد و پشت درد هم در کنار همه کارها خیلی خسته ام کرده. به زودی باید برم یه دکتر جدید شاید فرجی بشه. 
کارم خیلی فشرده بود توی این ٤ هفته. ٨ ساعت کلاس کمک های اولیه گذروندم و ٨ ساعت رو هم هفته آینده می گذرونمبه اضافه اینکه کلی هم کارهای قردادی داشتم برای آرایش صورت بچه ها برای جشن های مختلف و کارهای خونه و کارهای اداری. نرسیدم دنبال خونه بگردم. 
امروز عصری که توی جشن محله خودمون, صورت بچه هارو نقاشی می کردم, دو تا خانم سیاه پوست بودن که موهای بچه ها رو مجانی می بافتن. فقط یکی دو تا بافت برای هر بچه. من چندین سال بود که خیلی دلم می خواست موهام رو آفریقایی ببافم اما از اونجایی که سلمونی ها گرون می گیرن, هیچ وقت نرفتم. از یکی از این خانم های مهربونِ همکار خواهش کردم که دو تا بافت برام درست کنه. اولین باری بود که بلاخره موفق شدم دو تا هم که شده بافت آفریقایی رو کله ام داشته باشم و کلی هیجان زده بودم! خانومه مثل یه مامانِ مهربون بود. برای تشکر, ازش اجازه گرفتم که بغلش کنم. اونم منو سفت بغل کرد. بعدش رفتم واسه جفتشون سیب خریدم و آب آوردم. یکی شون سیب رو تو دست من گاز زد چون دو تا دستش به موی بچه بند بود. بیچاره ها داشتن هلاک می شدن بس که بچه تو صف واستاده بود جلوشون. سه ساعت و نیم صورت بچه هارو نقاشی کردم. وقتی اومدم خونه کلی خوشحال بودم و پر از انرژی مثبت بودم و یه جوری انگار گذشته بودنم رو دورِ تند.

نظرات

پست‌های پرطرفدار