چند وقت پیش توی مترو نشسته بودم که یه تبلیغ دیدم در مورد پذیرشِ فرزندخونده. یه دفعه دلم خواست، دلم خواست برم یه بچه رو به فرزندی قبول کنم، دولت هم خرجش رو میده، اما هرچی بیشتر به این موضوع فکر کردم، دیدم هنوز آمادگی جسمی و روحی روانی رو برای مادر شدن ندارم و هنوز خیلی چیزها هست که باید قبل از مادر شدن، تجربشون کنم. با مشکلاتی که با سردرد، دست درد و گردن درد دارم و تواناییبلند کردن بار رو ندارم و مسلما بچه رو هم نمیتونم طولانی مدت بغل کنم و با مشکلات فکری که هنوز برای خودم حلشون نکردم. هرچند که سنّ ایدهآل برای مادر شدن، برایِ من ۲۰ سال بود. هیچ وقت فکر نمیکردم ۳۱ ساله که شدم، هنوز بچه نداشته باشم، اما خب دنیا همیشه اونجوری که آدم از قبل فکر میکنه، نمیگرده. الان ۲ روزه که مادر شدم! یعنی نه مادرِ واقعی، فقط حسش رو داشتم، البته نه مسلما مثلِ یه مادر واقعی. دیروز رفته بودم بیبی سیتری برای خواهرِ یکی از دوست هام که دو تا بچه داره. یه پسرِ کمی لوسِ ۳ سال و نیمه و یه دخترِ خیلی ناز و مثلِ عروسک یک سال و نیمه. یک ساعت و ربع توی زمینِ بازی مراقبشون بودم، بعد بردمشون خونه.…