عشق من


عاشقشم، کشته مردهٔ اون چشماشم. دلم براش ضعف می‌‌ره‌، وقتی‌ منو داوطلبانه می‌‌بوسه، انگار همهٔ دنیارو بهم دادن. تازه ۱۲ سالش شده، داره قدش اندازهٔ من می‌‌شه. بعضی‌ وقتها دلم می‌خواست بچه من بود. البته من اون موقع جور دیگه یی‌ تربیتش می‌‌کردم. به همهٔ کار هاش دقت می‌‌کنم. ۱۲ سالگی خودم یادم نمی‌‌یاد. هر دفعه که می‌‌بینمش کلی‌ از خودم سوال می‌‌کنم ببینم منم به همین چیز‌ها علاقه داشتم؟ منم همین کتابا رو می‌‌خوندم؟ منم همین کارتون‌ها رو نگاه می‌‌کردم؟ هر دفعه سعی‌ می‌‌کنم بیشتر از قبل آزادش بذارم، بیشتر از قبل بهش حس استقلال بدم چون خودم بیشتر از قبل مزهٔ آزادی و استقلال رو چشیدم. هنوز باید خیلی‌ نگاهش کنم، شاید بیشتر یاد بگیرم راجع به بچه‌های این سنی‌.

پریشب خودش انداخت توی بغلم، کلی‌ اشک ریخت، مامانش دعواش کرده بود. پا به پاش اشک ریختم نه فقط به خاطر اینکه عاشقشم، نه فقط به خاطر اینکه نمی‌‌تونم گریش رو ببینم بلکه به خاطر اینکه خودمو توی اون می‌‌دیدم. وقتی‌ سرشو بالا کرد دید من دارم اشک می‌‌ریزم گفت تو چرا گریه می‌‌کنی‌؟ بعد بلند بلند خندید با دهن باز، صدای قهقهش خونه رو پر کرد، با تعجّب نگاهم می‌‌کرد و دوباره می‌‌خندید. من نمی‌‌خندیدم، هنوز گریه می‌‌کردم، چون خیلی‌ شبیه منه، خیلی‌ حساسه. توی گریه‌ها و هق هق کردنش، غصه‌های اون موقع خودم رو دیدم، صدای هق هق خودم اومد توی گوشم. بهش گفتم گریه می‌‌کنم چون تورو می‌‌فهمم، اندازهٔ غصه‌ای که توی دلش بود رو می‌‌دیدم، می‌‌دیدم دلش چقدر حساس و کوچیکه. آرزو کردم کاشکی‌ شبیه من نبود.

نظرات

پست‌های پرطرفدار